یکی بود یکی نبود سالیان دور که عمه عسل بچه بود وعزیزونازدردونه باباش بود وبه حکم اینکه بچه آخر وته تقاری بود خیلی مورد توجه همه بودودرست تو همین ماه خرداد درست روزایی که تو فصل امتحانات بود باباش پرواز کرد ورفت اونجایی که همه میرن ومنو تنها گذاشت یک بچه کلاس دوم دبستان که دوست داره هرزمانی دست محبت پدر رو سرش باشه از این نعمت محروم شد تا اومدیم بجنبیم دیدیم زمان زود گذشت وعمه عسل تو در لباس معلمی خدمت به بجه ها رو شروع کرد وهمیشه حواسم به بچه هایی بود که مثل من این نعمت رو از دست داده بودند امروز دلم هوای اون روزارو کرد اینا رو نمی نویسم که تو دلت بگیره مینویسم که ...